تعريف حركت ( 2 )
تعريف بوعلی از حركت
بوعلی سينا در " نجات " حركت را به اين صورت تعريف میكند : " ان
الحركه تبدل حال قاره فی الجسم يسيرا يسيرا علی سبيل اتجاه نحو شیء و
الوصول به اليه و هو بالقوه او بالفعل " ، صدرالمتالهين بدون اينكه
ايرادی به اين تعريف بگيرد به شرح قيود آن میپردازد .
فرقی ميان كلمه تبادل و تبدل هست كه به اين جهت " تبدل " گفته شده
است ، در تبادل ، دو شیء مغاير هم وجود دارند كه با از بين رفتن يكی
ديگری جايگزين او میشود ولی در مفهوم تبدل يك زوال و يك وجودی نهفته
است . شیء واحد است كه چيزی را از دست داده فاقد میشود ، و چيز ديگری
را پذيرفته و واجد میگردد . پس حركت تبدل است ولی نه هر تبدلی ، بلكه
تبدل يك حال قار الذات است . چونكه امور متبدل را نظر به ماهيتشان
میتوان به دو دسته تقسيم كرد ، يكی آنها كه بر حسب ماهيت ثابت هستند ،
مثل مفهوم انسان يا مفهوم سفيدی كه در هيچ يك از اينها تدريج و عدم قرار
وجود ندارد و هر كدام مفاهيم ثابتی هستند ، به اينها قارالذات گفته
میشود . دسته ديگری از امور هستند كه اساسا مفهوم تدريج و عدم القرار جزء
ذات و مقوم ماهيت آنهاست كه با حذف مفهوم تدريج اصلا ماهيت آنها كامل
نمیشود ، مثل خود حركت وهمچنين بعضی از مقولات دهگانه نظير مقوله فعل و انفعال يا ان يفعل و ان
ينفعل كه يكی به معنای تاثير تدريجی است و ديگری تاثر تدريجی و اينها را
امور غير قارالذات میگويند . در بين فلاسفه اسلامی اين بحث بوده كه آيا
حركت در امور غير قارالذات هم معنی دارد يا نه ؟ تقريبا ( نه تحقيقا )
تمام فلاسفه اسلامی معتقدند كه حركت در اين گونه امور و مقولات معنی ندارد
. پس قيد " حال قاره " برای احتراز از مقولاتی چون فعل و انفعال و متی
میباشد و انتقال از فعلی به فعلی و يا از انفعالی به انفعالی را حركت
نمیشمارد .
اما قيد " فی الجسم " چرا ذكر شده ، صدرالمتالهين خود معتقد است كه
فقط تبدلهائی كه در جسم واقع میشود از نوع حركت است و بوعلی نيز اين
قيد را برای خارج كردن تبدلات نفس مجرد . از حركت آورده و البته اين
توجيه مطابق نظر خاص ملاصدرا است كه حتی برای نفس مجرد در مرتبه تجرد
عقلانی هم به تبديل قائل است . نظر ديگر درباره اين قيد اينست كه برای
احتراز از وجود حركت در هيولی آورده شده ، ولی اين نظر نمیتواند صحيح
باشد زيرا ابن سينا هم چون ملاصدرا به تبدل در هيولی قائل است و موضوع
حركت كمی را هيولی میداند ، بنابراين چون تبدل در هيولی از نوع حركت
است قيد فی الجسم خارج كننده هيولی نيست .
قيد يسيرا يسيرا كه واضح است برای لحاظ كردن تدريج میباشد . زيرا خروج
از قوه به فعل ممكن است دفعی باشد و در اين صورت حركت نيست .
" علی سبيل اتجاه " يعنی به نحو توجه به سوی چيزی ، برای رساندن اين
مطلب گفته شده است كه غايت داشتن مقوم ذات حركت است ، و شبيه قيد
كمال اول در تعريف ارسطو است كه مفهوم كمال اول متضمن مفهوم كمال ثانی
است . حركت كمال اول است از اين جهت كه عين قصد و توجه به كمال ثانی
است . در اينجا هم میخواهد بگويد كه حركت تبدلی است كه نحوه وجودش
توجه داشتن به سوی شیء ديگر است و حركت بدون غايت داشتن معنی ندارد .
امروزه كه آيا غايت وجود انسان بقاء نوع است يعنی هر پدری برای فرزندان خود و
آن فرزندان باز برای فرزندان خود خلق شدهاند ؟ آيا هدف طبيعت از خلق هر
نسلی خلق نسل بعد است ؟ اين فلاسفه معتقدند كه خير غايت وجود هر فرد
بقاء نوع نيست غايت چيز ديگری است و از جهت همان چيز است كه چيز
ثانوی و غايت بالعرض هم غايت میشود . اين مقدمات برای روشن شدن قيد
" والوصول به اليه " است . يعنی آن تبدل جهت دار تدريجی در جسم كه
اصلا وجود اين تبدل برای رسيدن و نايل شدن به آن جهت و غايت باشد ، يعنی
آن تبدل سبب و علت واقعی رسيدن به آن هدف باشد و به اين جهت در توضيح
اين قيد گفتهاند كه " باء " در " به " بای سببی و آنهم سببی ذاتی
است و نه عرضی .
و اما در جواب اين سؤال ، كه آيا غايت مورد بحث خود بايد چيز متحقق
و بالفعلی در خارج باشد كه حركت به سوی او واقع شود يا نه ؟ قيد " هو
بالقوه او بالفعل " آورده شده است كه اين بالقوه يا بالفعل بودن صفت
غايت ذاتی حركت است . مثال برای اين قيد نظير اينكه قدما در قسمت
طبيعيات قائل بودند كه عناصر چهارگانه حركت مستقيم دارند . خاك و آب
حركت مستقيم به سوی پائين و هوا و آتش حركت مستقيم به سوی بالا دارند و
برای اين حركت معتقد به غايت بالفعل بودند . ولی حركت فلك خود مسئله
جداگانهای بود چه از طبيعت واحد در حركت طبيعی ، حركت دوری را محال
میدانستند يعنی طبيعت غير شاعر واحد محال است كه حركت دوری داشته باشد
. پس اگر حركت دوری داشته باشيم يا بايد از روی شعور و ادراك باشد (
همانطور كه قدما در باب حركت فلك میگفتند ) و يا اينكه حركت دوری
بايد محصول جذب و دفع دو نيرو و قوه متخالف باشد ( نظير همان چيزی كه
امروزه در باب حركت كرات و يا ذرات میگويند ) و اما اينكه برای اين
حركت دوری و شعوری فلك غايتی هست يا نه ؟ میگفتند بله . چون برای
موجود شاعر تجدد احوال پيدا میشود نظير حال بچهای كه به دور خود میچرخد ،
بچه در هر نقطهای كه شروع به چرخيدن میكند نقطه بعدی غايت چرخيدنش
میباشد و چون به آن نقطه رسيد نقطه ديگری برايش غايت میشود وبه اين
ترتيب هر مرتبه از حركت غايتی است برای مرتبه قبل و خود اين مرتبه قبل
غايت مرتبه قبلتر از خود بوده است . در توجيه غايتدار بودن حركت فلك
نيز چنين نظری داشتند كه حركت فلك ، حركت عشقی است و در هر مرتبه حال
جديدی برای فلك حاصل میشود كه ميل میكند به مرتبه بعدی حركت خود ،
بنابراين قيد " بالقوه او بالفعل " بالقوه اش برای تبيين غايت حركات
دوری و بالفعلش هم برای حركات مستقيم و غير دوری است .